داستان: چرخه زندگی وبلاگ

عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

 



نظرات شما عزیزان:

دنياي اين روزاي من
ساعت8:15---31 خرداد 1391
خيلي جالب و اموزنده بودپاسخ:خوشحالم كه رضايت داري عزيزم

tarane
ساعت11:51---17 خرداد 1391
slm mina joni
bebakhshid monitoram kharab shode bod
alan 2ras shode ton ton miam pishet
bos bos bye


masoud
ساعت18:44---15 خرداد 1391
slm mer30 khooob boood

be manam sar bezano nazareto bede


پاسخ:سلام دوست عزيزم چرا آدرس وبت Error ميده؟


sahel
ساعت16:20---14 خرداد 1391
مینا خیلی ممنون که به وبم اومدی فدات شم

همیشه بانظرات یه حس خوب بم میدی

خیلی دوست دارم


ali
ساعت15:46---14 خرداد 1391
سلام عزیزم.خسته نباشی.
داستان تامل برانگیزی بود.
ممنونم که این مطالب رو میزاری.
فعلا...


shahin
ساعت13:49---14 خرداد 1391
slm mina jan khoobi aziz??
az in ke umadi nazar dadi vaghan mamnonam
bazam be ma sar bezani


maryam kumar
ساعت1:00---14 خرداد 1391
سلام مینا جون عزیزم آپم بدو بیا منتظرتم گلم دوست دارم

ارغــــــــــوان
ساعت23:01---13 خرداد 1391
ســــــــلام
مرسی که بهم سر میزنی عزیزم
لینک شدی
بای تا های


النا
ساعت19:43---13 خرداد 1391
مرسي عسيسم خوشگلم ممنون از وب اپ وعاليت كه هميشه عاشق نوشته هاشم حالا بووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووووووووو ووووس

sahel
ساعت19:15---13 خرداد 1391
مثل همیشه بی نظیر بود عزیزم
خیلی قشنگ بود


مارییا
ساعت17:55---13 خرداد 1391
سلام مینای خوبم.ممنونم خیلی زیبا بود.

sahar
ساعت17:43---13 خرداد 1391
سلام گلم خیلی قشنگ بود به منم سر بزن خوشحال میشمراستی به وبلاگ من و شاهینم سر بزن خوشحالمون کن@}; www.shahin_love.loxblog.com اینم آدرسش

ارغـــــــــــوان
ساعت15:42---13 خرداد 1391
منصرف شدم میناجون.....نمیتونم بدون اون زندگی کنم دیروز در موردش حرف زدیم مگه پست جدیدمو ندیدی؟!

one star just 4 me*negar*ღ☆
ساعت12:54---13 خرداد 1391
اینم قشنگ بود عزیزمراستی مینا جون به نظر تو هم این قالبی که گذاشتم سنگینه؟
آخه من adslدارم نمیتونم بفهمم سرعتش خوبه یا نه اگه وبلاگم دیر میاد بهم بگو تا قالبش رو عوض کنم


ارغـــــــــوان
ساعت11:13---13 خرداد 1391
زیبــــــــــــا بـــــــــود عزیزم
نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتم؟!


لیدی لیمو
ساعت8:04---13 خرداد 1391
واقعا تاثیر گذار بود


ممنون عزیزم


maryam kumar
ساعت23:09---12 خرداد 1391
سلام مینا جون خیلی داستان زیبایی بود باید از این داستان ها درس بگیریم از این آدم ها دو رو بر ما خیلی زیاد هسته و مثل اون دسته از آدم ها نباشیم
کامیابی مل مینا جان


خلوت من
ساعت20:53---12 خرداد 1391
سلام مینای عزیز
مطلب بسیار آموزنده ای بود که برای افراد گمراه یه هشدار میتونه باشه.امیدوارم همه ما قدردان محبتهای پدر و مادرامون باشیم.
ممنون بخاطر این مطلب زیبا


دست های پراز خالی
ساعت20:46---12 خرداد 1391
دوباره سلام؛ببخشید آدرستون رو ندیدم شمارولینک کردم؛ شماهم منوبه عنوان <<دست های پرازخالی>> بلینکید؛ممنون

دست های پراز خالی
ساعت20:40---12 خرداد 1391
سلام دوست عزیزمرسی که اومدیخوشحالم کردی پست جدیدت هم واقعأ قشنگ وآموزنده بود؛آدرس وبت رو بگو تالینکت کنم شماهم منوبه عنوان <<دست های پرازخالی>> بلینک؛پس منتظرتون هستمفعلأ تابعد

فاطمه
ساعت19:55---12 خرداد 1391
سلام مينا جووووووووونم اپت عالي بود حسابي استفاده كردم اپم خانومي بيا

نیلوفر
ساعت17:18---12 خرداد 1391
سلام متشکرم وای عجب داستان آموزنده ای بود باید از این به بعد حواسم رو جمع کنیم خدارو شکر که یه همچین داستان هایی هست که کمی مارو به خودمون بیاره

النا
ساعت15:35---12 خرداد 1391
salam jigaram khoshmelam vaghean chizhai k minevisi aliye va rom tasir mizare mina jan maer30

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






Design By : ashkii341